آرزویت را برآورد میکند آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند.
papatiبرای باز آفرینی جهان! ...بنای نو در این دنیای فرتوت حشرات بی شمار لازم است! جهانی که ساکنان آن ،سه خویشاوند ازلی اند؛ خدا ،انسان و عشق سلام به وبلاگ ما خوش |
در مقابل احساس من تو سکوت میکنی مثل هر کس دیگر تو سکوت میکنی مثل هر روز دیگر! واژه می¬میرد، شعر میخشکد، احساس من... اشک میشود میافتد و در سکوت تو، سکوت من، سکوتِ سردِ دنیای خاموشم، خاک میشود، میپوسد! دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی پشت تبریزیها غفلت پاکی بود، که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف میزند؟ سوسماری لغزید راه افتادم یونجهزاری سر راه بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ و فراموشی خاک
لب آبی گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب: "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است! نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه چه کسی پشت درختان است؟ هیچ، میچرخد گاوی در کرد ظهر تابستان است سایهها میدانند، که چه تابستانی است سایههایی بیلک، گوشهیی روشن و پاک، کودکان احساس! جای بازی اینجاست زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه دورها آوایی است، که مرا میخواند
«سهراب سپهری» از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
فریدون مشیری
تنها «فریدون مشیری» آدمک اخر دنیاست بخند آدمک مرگ همینجاست بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم آب می خواهم سرابم می دهند عشق می خواهم عذابم می دهند بعد از این با بی کسی خو می کنم آنچه در دل داشتم رو می کنم خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب نیستم از مردم خنجر پرست بت پرستم بت پرستم بت پرست خنجری بر قلب بیمارم زدند بیگناهی بودم و دارم زدند دشنه ی نامرد بر پشتم نشست از غم نا مردمی پشتم شکست سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد عشق اخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام عشق اگر این است مرتد می شوم خوب اگر این است من بد می شوم بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم دیگر مسلمانی بس است من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام قفل غم بر درب سلولم مزن من خودم خوش باورم گولم مزن من نمی گویم که خاموشم نکن من نمی گویم فراموشم نکن من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غمخوار باش من نمی گویم دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است روزگارت بادشیرین شادباش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش آه در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود وای رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود از درو دیوارتان خون میچکد خون من فرهاد مجنون می چکد خسته ام از قصه های شومتان خسته از همدردی مسمومتان این همه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی کسی مجنون نشد آسمان خالی شد از فریادتان بیستون از حسرت فرهادتان کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام عشق از من دور و پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود گر نرفتم هر دو پایم بسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه هیچ کس چشمی برایم تر نکرد هیچ کس یک روز با من سر نکرد هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما میگریخت چند روزیست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست گاه گاهی بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفائل میزنم حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود انچه می پنداشتیم گفتمش دل میخواهی؟ پرسید: چند؟ گفتمش دل مال تو‚تنهابخند. خنده ای کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود آمدم او رفته بود دل ز دستانش روی خاک افتاده بود! جای پایش روی دل جا مانده بود... یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او پر زلیلا شد دل پر آه او . گفت:یارب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جا م لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی خسته ام زین عشق‚ دلخونم نکن من که مجنونم تو مجنونم نکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو ... من نیستم گفت:ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی مطمئن بودم به من سر می زنی در حریم خانه ام در میزنی حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
پنج وارونه چه معنا دارد؟ خواهر كوچكم از من پرسید پنج وارونه چه معنا دارد؟ من به او خندیدم.
كمی آزرده و حیرتزده گفت: روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو می داد.
آن قدر خنده برم داشت كه طفلك ترسید بغلش كردم و بوسیدم و با خود گفتم:
بعدها وقتی بارش بی وقفه درد سقف كوتاه دلت را خم كرد
بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد؟
عـشق تـو بـه تـار و پـود جـانم بـسته است بـی روی تـو درهـای جهـانم بـسته است از دست تـو خـواهـم کـه بـر آرم فــریـاد در پـیش نـگاه تـو زبـانم بـسته است. (فریدون مشیری )
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ، که نامی خوش تر از اینت ندانم . وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ، به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم . تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ، تو شیرینی ، که شور هستی از تست . شراب جام خورشیدی ، که جان را نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست . به آسانی ، مرا از من ربودی درون کوره ی غم آزمودی دلت آخر به سرگردانیم سوخت نگاهم را به زیبایی گشودی بسی گفتند: « دل از عشق برگیر ! که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !» ولی ما دل به او بستیم و دیدیم که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست ! چه غم دارم که این زهر تب آلود ، تنم را در جدایی می گدازد از آن شادم که در هنگامة درد ؛ غمی شیرین دلم را می نوازد . اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛ مرا مهرِ تو در دل جاودانی است . وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛ ترا دارم که: مرگم زندگانی است .
(فریدون مشیری ) از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد. «فریدون مشیری »
پریا
یكی بود یكی نبود
زیر گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا.
گیس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكی ترك.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...
" - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر شسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ "
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میكردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا
***
" - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می كند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبك می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می كشن
هوی می كشن:
" - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره " ...
***
پریا!
دیگه تو روز شیكسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، كویر و نمك زار می بینن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر كی كه غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا كینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وایسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش كنن
به جائی كه شنگولش كنن
سكه یه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
" حمومك مورچه داره، بشین و پاشو " در بیارن
" قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو " در بیارن
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! " ...
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا ...
***
" - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله كوچیك كه زیر كرسی، چیك و چیك
تخمه میشكستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
[ كه دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
دنیای ما عیونه
هر كی می خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر كی باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
خوب، پریای قصه!
مرغای شیكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
كی بتونه گفت كه بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بكنین، كارتونو مشكل بكنین؟ "
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می كنم، بازی رو تماشا می كنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یكیش تنگ شراب شد
یكیش دریای آب شد
یكیش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
شرابه رو سر كشیدم
پاشنه رو ور كشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای كوه رسیدم
اون ور كوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
" - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب كرد
كلی برنج تو آب كرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله كردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... "
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
«احمد شاملو »
در این شهر شلوغ,
هر کجا می نگرم
مدرسه : زندان آلکاتراس امتحانات شهریور : شانس زندگی
پینوکیــــــــو!
روزگار غریبی است
زینب جان! قیامت بی حسین غوغا ندارد شفاعت بی حسین معنا ندارد حسینی باش که در محشر نگویند چرا پرونده ات امضاء ندارد یا حسین: سرخی شهادت تو ناپیدا بود
فریاد بزن که کربلا ماتم نیست
اسلام دینی است کهبه هیچ مؤمنی اجازه نمی دهد پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت : ادامه مطلب برید ...... ادامه مطلب مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |