نمی دانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شبو روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
زجمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که بامن
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی درباطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
نظرات شما عزیزان: